محل تبلیغات شما

همیشه احساس می کردم باید برم، کجاش رو هیچ وقت نفهمیدم.ولی تنها چیزی که همیشه به اون باور داشتم این بود که باید برم، باید موقعیت فعلی م رو تغییر بدم، مکان زندگیم رو عوض کنم ، برم یه شهر دیگه و یه زندگی جدید رو شروع کنم. همیشه تصورم این بود که یه چیزی یه جایی منتظر منه، مال منه، یه موقعیت خاص یا یه شادی یا یه آرامش خییلی بزرگ که جایی منتظر منه و من باید برم تا به اون برسم، باید همه چیز رو ول کنم و فقط خودمو به دست سرنوشت بسپارم  تا اون چیز رو پیدا کنم. هیچ تصوری از اینکه اون جا کجاست یا اون خوشبختی چی هست ، ندارم، ابدا هیچ تصوری. ولی از وقتی یادمه این حس رفتن رو داشتم. انگار یه نور یا یه انعکاس توی عمیق ترین قسمت وجودم هست که همیشه نوید بهبود اوضاع رو میده و از درونم به بیرون می تابه و یه راه خاص رو روشن می کنه تا من گم نشم و درست ببینم. این انعکاس عجیب همیشه دعوت به رفتنم می کنه. 6 سال پیش اولین بار بود که به یقین رسیدم که باید برم، خیلی به رفتن فکر میکردم، هر روز ، هر ساعت، فقط و فقط تو ذهنم رفتن بود و من رفتم. برای تقریبا 3 سال کل زندگیم تغییر کرد، از شهر محل ستم گرفته تا کسایی که باهاشون زندگی می کردم. اواخر اون دوره دیگه نمی تونستم اونجا بمونم، از لحاظ ذهنی کاملا از اونجا کنده شده بودم ولی جسمم به ناچار در ورطه حضور و بودن، بیهوده دست و پا می زد، تمام وجودم تمنای رفتن داشت، ثانیه ها به درازی یک روز نه یک هفته، شاید یک ماه یا شاید یک قرن و یا شاید دقیق تر باشه که بگم به درازای ابد می گذشت. جریان زندگی به کلی متوقف شده بود انگار عقربک های ساعت به ناچار تن به ایستادن، داده بودند و من در ملال آور ترین لحظه های زندگی غوطه ور بودم.تحمل موندن خییلی وحشتناک بود، به سختی گذشت، یقین داشتم که باید برم و رفتم. و باز رفتم و رفتم و رفتم، برای چندین سال مدام رفتم. امروز صبح دوباره حس کردم که باید برم، برم و دیگه بر نگردم. فقط یه لحظه، یه لحظه ی خییلی کوتاه به احتمال نرفتن فکر کردم. تصور گذرا بودن اون لحظه کوتاه و فکر نکردن به سایر احتمالات زندگی، کاملا اشتباه بود. اون فکر مثل یه غده سرطانی توی تمام ذهنم نه توی تمام وجودم ریشه دواند. این فکر که شاید من تو دور باطل رفتن های بی سرانجام و مقصد های نا کجا آباد گیر کردم، دست از سرم بر نمیداره. مدام دارم به این فکر می کنم که شاید یه خلاء درونی که خودم ازش آگاه نیستم و نمیتونم پرش کنم سبب این شده که من دنبال یه چیز خاص تو یه جایی خارج از خودم بگردم. فکر می کنم امروز صبح ، آخرین باری بود که تصمیم به رفتن گرفتم، احتمالا تا یه مدتی میخوام همینجا بمونم.

چرااا من شجاع نیستم؟؟؟

بی اخلاق ترین حالت ممکن

صبح جمعه، از کنار حوض وسط حیاط خوابگاه

یه ,رو ,اون ,کنم ,فکر ,رفتن ,بود که ,که باید ,باید برم، ,رفتم و ,یا یه

مشخصات

تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین ارسال ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها