محل تبلیغات شما



چند وقتی هست که احساس گمشدگی شدیدی دارم، انگار زندگی م از دوایر تو در تویی ساخته شده که رسیدن به یک نقطه آشنا رو عملا غیر ممکن می سازه، هر وقت که حس میکنم یه کور سوی امیدی دارم میبینم و حس میکنم قراره به وادی آشنایی برسم، میفهمم که از یه دایره خارج شدم و وارد یه دایره دیگه شدم که با سرعت میچرخه و تغییر شکل میده و ثبات و آرامش من رو با چرخش خودش از بین میبره و من ناگزیر باید تن به خواسته ی این دوایر بدم و اجازه بدم منو هر طرف که میخوان پرت کنن.اینجاست که بی قدرتی مطلق من دیده میشه،من حتی قادر نیستم خودم رو به یه نقطه تعادل و ثبات برسونم، حتی نمیتونم برای آینده م درست تصمیم بگیرمانگار امید داشتن به رسیدن به اهداف و آرزوهام تو این وضعیت شده مثل یه سراب،سرابی که هر چند قشنگ ولی توهم محضه.حس میکنم دیگه نمی‌تونم چیزی رو تغییر بدم و باید با همین شرایط کنار بیام، شاید اگر شجاعت تغییر دادن رو داشتم، اوضاعم فرق میکرد.ولی من هیچوقت شجاع نبودم، چرااااا هیچوقت شجاع نبودم

دارم به این فکر میکنم که چرا ما آدما باید موجودات اجتماعی باشیم و در همه حال با اخلاق و با نزاکت به نظر بیایم؟؟؟چند روزه سر دو راهی اخلاقی قرار گرفتم که اصولا خود آدم و آرامشش مهم تره یا رضایت بقیه؟؟؟
خیییلی دوست داشتم میتونستم بدون هیچ خودسانسوری تو چشم یه عده نگاه کنم و بدون خجالت از احساسات ضد اخلاقیم ،به طرف بگم که چقدر ازش بدم میاد و اینکه هر وقت میبینمش هر چی انرژی منفی هست میاد سراغم ولی اخلاقیات دست و پام رو حسابی بسته و مجبورم خودمو سانسور کنم و به جای اینکه بلند اعلام کنم آقا من از این طرف خوشم نمیاد و دیدنش اونم صبح اول صبح حالم رو بد میکنه باید پشت یک هزار توجیه مسخره و بی ربط مثل ربط دادن بد خلقیم به سندروم پیش قاعدگی قایم بشم و تو دلم فقط خود خوری کنم و بگم دلیل حال بدم اینه که کسایی که دوستشون ندارم رو مجبورم ببینم، به حرفاشون گوش کنم و. تا حالا خیییلی کم پیش اومده بود نسبت به کسی انقدر حس بد داشته باشم، نمیدونم باید از این مسئله شرمنده باشم یا بذارم به حساب طبیعی بودن و از کنارش رد شم. خیییلی وقت پیش یه کتابی داشتم میخوندم از دبی فورد به اسم نیمه تاریک وجود، توی اون کتاب نویسنده گفته بود که اگر ما از یکی بدمون میاد یا رفتارش برامون خیییلی آزار دهنده س، یعنی اینکه ما تو نیمه تاریک وجودمون یا همون ناخودآگاهمون دارای همون خصیصه هستیم و به شدت داریم سرکوبش میکنیم ولی اون خلقیات به صورت بالقوه تو ناخودآگاهمون هستن و توانایی بالفعل شدنم حتی دارن.نمیدونم درست گفته یا نه ولی حتی فکر اینکه تو شبیه همون خصیصه هایی باشی که ازشون متنفری خیییلی آزار دهنده س.
امروز برای چند دقیقه خلا حضور کسی رو حس کردم که باشه و منو همینجوری درک کنه و مجبور نباشم جلوش خودسانسوری کنم، کسی که بشینه روبه روم و به حرفای دلم گوش کنه و حوصله ش سر نره و قضاوتم نکنه، تو همین فکر و غرق در رویا بودم که چشمم به لپ تاپ افتاد و یه صفحه سفید خالی برای غر زدن و بیان حرف و دغدغه هام دیدم،هیچی دیگه کلا اون خلا چند دقیقه ای ام از بین رفت

صبح زودتر از همه از خواب پا شدم، انگار یه کشش یا بهتر بگم یه جذبه خاص منو  از تخت جدا کرد و به سمت خودش کشوند، بی هدف به سمت حیاط رفتم. انگار کل دنیا خواب بود و من فقط بیدار بودم و همه ی هوای جهان رو نفس می کشیدم، با هر دم تمام اکسیژن موجود تو جو زمین رو یه جا می بلعیدم و با هر بازدم همون هوا رو با یه بخشی از وجود خودم رو دوباره به جهان هدیه می دادم.آفتاب داره هر روز کم جون تر میشه، آب تو حوضمون هر روز سردتر میشه.عاشق این حیاط و حوض وسطشم، اینجا آروم ترین نقطه جهانه، اصلا کی به کیه من میگم نقطه ثقل زمینه.صبحا که کسی بیدار نیست میام اینجا، زیر سایه روشن درختای دور حوض میشینم، به آب توی حوض نگاه می کنم، نگاه می کنم نگاه می کنم ، انقدر نگاه می کنم که اتصالم با جهان قطع میشه و وارد خلسه میشم، تو خلأ غوطه ور میشم.حتی نمیتونی حدس بزنی که ذهنم به کجاهااا پر میکشه.به دورترین نقاط نامکشوف جهان و شاید حتی فراتر از اون میرم، پرچم خودمو نصب میکنم و فاتحانه به دنیا خیره میشم، به مسیری که اومدم و باید دوباره ازش برگردم. اونوقت برمیگردم کنار حوض، آرامش و س آب رو با دستم بهم میزنم، به سایه های لرزان توی آب نگاه می کنم، یه قطعه از کریستف رضاعی تو گوشم داره پخش میشه، صداش با صدای باد قاطی شده. یه نفس عمیق میکشم انقدر عمیق که برای کل روزم هوای تازه تو ریه هام ذخیره کنم. موزیک تموم شده، دیگه فقط صدای باد رو میشنوم، بچه ها دارن بیدار میشن، دنیا داره بیدار میشه، آفتاب داره کم کاری صبح ش رو جبران میکنه و با شدت بیشتری می تابه و این یعنی وقت برگشت به زندگیه.


امشب یه ساعت کشیده شد عقب. داشتم خودمو آماده خواب می کردم  و میرفتم که مسواک بزنم بعد یهو دیدم ساعت گوشیم داره ساعت یازده و پنج دقیقه رو نشون میده ، اولش تعجب کردم آخه اصلا یادم نبود که فردا آخرین روز تاستونه.چقدر خورد تو ذوقم که الان نمیخوابم .آخ که چقدر خوشحالم که تابستون بالاخره داره تموم میشه، بدن من به صورت دیفالت از تعطیلات زیاد خوشش نمیاد و جنبه ی سه ماه بیکاری رو نداره و به این عادت داره که زودتر خودشو برای جنب و جوش مهر آماده کنه. با اینکه الان شش سالی هست که دیگه اول مهر مدرسه نمیرم ولی از اون موقع هیچ تغییری توی حال و هوام به وجود نیومده و هنوز عاشق شور و هیجان مهر و آماده شدن برای شروع جدیدم .الان که دارم اینو مینویسم منتظرم ساعت دوازده بشه تا بخوابم آخه هیچ جوره نمیتونم قبول کنم یازده شب برم تو تخت ، یازده شب انگار هنوز سر شبه.تصمیم داشتم از این یک ساعت اضافی که بهم داده شده استفاده مفیدی بکنم، نمیدونم شاید یک ساعت مطالعه و تفکر کردن مفید ولی متاسفانه این یک ساعت تماما در خماری و انتظار برای لحظه موعود خوابیدن سپری شد، الان دارم فکر میکنم که حالا که کتاب نخوندم و فکر نکردم ، کاش حداقل یه موزیک خوب گوش میکردم که نصفه شبی روحم یکم پر بکشه تو  عالم رویا و خیال که متاسفانه اینم نشد چون از دیروز روی یه آهنگ چت کردم و گوشیم رو حالت تکراره.


همیشه احساس می کردم باید برم، کجاش رو هیچ وقت نفهمیدم.ولی تنها چیزی که همیشه به اون باور داشتم این بود که باید برم، باید موقعیت فعلی م رو تغییر بدم، مکان زندگیم رو عوض کنم ، برم یه شهر دیگه و یه زندگی جدید رو شروع کنم. همیشه تصورم این بود که یه چیزی یه جایی منتظر منه، مال منه، یه موقعیت خاص یا یه شادی یا یه آرامش خییلی بزرگ که جایی منتظر منه و من باید برم تا به اون برسم، باید همه چیز رو ول کنم و فقط خودمو به دست سرنوشت بسپارم  تا اون چیز رو پیدا کنم. هیچ تصوری از اینکه اون جا کجاست یا اون خوشبختی چی هست ، ندارم، ابدا هیچ تصوری. ولی از وقتی یادمه این حس رفتن رو داشتم. انگار یه نور یا یه انعکاس توی عمیق ترین قسمت وجودم هست که همیشه نوید بهبود اوضاع رو میده و از درونم به بیرون می تابه و یه راه خاص رو روشن می کنه تا من گم نشم و درست ببینم. این انعکاس عجیب همیشه دعوت به رفتنم می کنه. 6 سال پیش اولین بار بود که به یقین رسیدم که باید برم، خیلی به رفتن فکر میکردم، هر روز ، هر ساعت، فقط و فقط تو ذهنم رفتن بود و من رفتم. برای تقریبا 3 سال کل زندگیم تغییر کرد، از شهر محل ستم گرفته تا کسایی که باهاشون زندگی می کردم. اواخر اون دوره دیگه نمی تونستم اونجا بمونم، از لحاظ ذهنی کاملا از اونجا کنده شده بودم ولی جسمم به ناچار در ورطه حضور و بودن، بیهوده دست و پا می زد، تمام وجودم تمنای رفتن داشت، ثانیه ها به درازی یک روز نه یک هفته، شاید یک ماه یا شاید یک قرن و یا شاید دقیق تر باشه که بگم به درازای ابد می گذشت. جریان زندگی به کلی متوقف شده بود انگار عقربک های ساعت به ناچار تن به ایستادن، داده بودند و من در ملال آور ترین لحظه های زندگی غوطه ور بودم.تحمل موندن خییلی وحشتناک بود، به سختی گذشت، یقین داشتم که باید برم و رفتم. و باز رفتم و رفتم و رفتم، برای چندین سال مدام رفتم. امروز صبح دوباره حس کردم که باید برم، برم و دیگه بر نگردم. فقط یه لحظه، یه لحظه ی خییلی کوتاه به احتمال نرفتن فکر کردم. تصور گذرا بودن اون لحظه کوتاه و فکر نکردن به سایر احتمالات زندگی، کاملا اشتباه بود. اون فکر مثل یه غده سرطانی توی تمام ذهنم نه توی تمام وجودم ریشه دواند. این فکر که شاید من تو دور باطل رفتن های بی سرانجام و مقصد های نا کجا آباد گیر کردم، دست از سرم بر نمیداره. مدام دارم به این فکر می کنم که شاید یه خلاء درونی که خودم ازش آگاه نیستم و نمیتونم پرش کنم سبب این شده که من دنبال یه چیز خاص تو یه جایی خارج از خودم بگردم. فکر می کنم امروز صبح ، آخرین باری بود که تصمیم به رفتن گرفتم، احتمالا تا یه مدتی میخوام همینجا بمونم.


تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها